درّاب از نوع مخدوش
نامجو در کتاب " دُرّابِ مخدوش " خود میگوید :
«عدهای هم در بین ما، دلخوشاند به روشنتر بودنِ خویش که شاید روی دیگر ابلهتر بودن باشد. اینان مفتخرند به این که: دیپلمشان ریاضی است. کفتربازی نکردهاند. اسم و زندگینامهی صدوپنجاه کارگردان سینما را بلدند. راجع به دیالکتیکِ هگل یک چیزهایی شنیدهاند. از لیلا فروهر بدشان میآید. به موتزارت عشق میورزند. میدانند که «تولدی دیگر» سرودهی فروغ فرخزاد است و احمد شاملو در سال ۱۳۳۲ بهخاطر فعالیتهای سیاسی، مدت کوتاهی در زندان بوده و ارسطو شاگرد افلاطون بوده (نه برعکس) و سالوادور دالی و لورکا با هم همکلاسی بودهاند و… دیگر چه بگویم؟ اینها همهی ناتوانیها و دلخوشیهای این نسل است. آن هم کسانی از این نسل که احتمالاً اندیشمندترند.»
نامجوی چهل ساله از هم نسلان خود در بیست سالگی نوشته است،مرا به فکر فرو برد که به راستی ما بیست ساله های این زمان چه فرقی با بیست ساله های آن زمان کرده ایم؟ این متن با کمی تغییر در مورد ما (امثال من ها) به خوبی صدق میکند، شاید با کمی چاشنی امروزی حکایت بیست ساله های امروز هم بشود ، مثلا در کافه سیگار نکشیده یا کشیده ایم ، سریال جادویی نسلمان شرلوک است ، فیلم های اصغرفرهادی را به خوبی میشناسیم، با وجود دانش سیاسی نصفه و نیمه مان رنگ سبز را ستایش می کنیم، در حساب توییتریمان اعتراض های مدنی خود را فریاد می زنیم و....
گویی آدم ها قالب گرفته شده اند و حرکات مشابه ای انجام می دهند بر اساس ویژگی های که به یک عدد خاص یعنی سنشان وابسته است ، خب پس تکلیف عده ای که نمیخواهند به این سبک زندگی کنند چیست؟ نمیدانم تکلیفشان چیست اما به نظرم آنها تاریخ میسازند، تکرار ها که چیزی به ما اضافه نمی کنند...باید اعتراف کنم من هم یکی از کسانی هستم که در این حلقه های تکرار زندگی میکنم ، اوج جراتم زمانی بود که با بهترین معدل انتخاب کردم دیگر در مدرسه ای خاص درس نخوانم، تحمل خشکی و یکنواختی مدرسه ای آنچنانی برایم امکان پذیر نبود و خب با هزار درگیری انتخاب کردم نمانم و به جراتی که در اتخاذ آن تصمیم داشتم به شدت حسرت میخورم....این روزها در انتظار لحظه ای هستم که کمی جرات پیدا کنم و از این حلقه های تکرار لعنتیِ قابلِ پیش بینی به اوج زندگی فرار کنم...